قریب غربت آن سرزمینم که تو آنجایی.
آشنای شنهای آن ساحلم که خاطره ی رد پای تو را در آغوش گرم می فشارند
خویشاوند آن شاخسارم که نقش خنده ی تو را بر شکوفه های بهاری اش به یادگار دارد.
و من هم گریه ی آن تمساح تنهایم که چو می دانست مردم فکر می کنند گریه اش گریه نیست و اختیاری نیست و غریزی است.پس بی ترس و واهمه تمام دقایقش دوستی را فریاد می زد و گریه می کرد. بی سنگینی نگاه عابر خندانی و دلواپسی ها و دل سوختن های آن غریبه های نزدیک . با اتکا به ایمان به آن آشنایان دور.
من هم صدای آن فاخته ی کوچکی هستم که سالهاست در زیر شیروانی آن انبار قدیمی خانه دارد و می دانم که سالهاست تنهاست و نوایش یکدم کوکوکو کوکو است .من هم صدای اویم سالهاست در این غربتکده آشیان دارم و کوکو کوکو می کنم.تا روزی بیایی.
من همه ی آن چیزهایی هستم که روزی به تو رسیده اند و یا خواهند رسید.همه ی ان هایم تا همیشه باشم کنار تو.
نویسنده: علی حشمتی(شنبه 84/11/15 ساعت 4:32 صبح)